آبان ۹۸. همه چی به هم ریخته ست. نگرانی هست. خشم هست. اما هیچ کاری هم از دست کسی بر نمیاد. هر کسی یک چیزی میگه و گویی توی خواب داری زندگی میکنی. یه خواب گنگ که اتفاقات عجیبی و سورئالی در اون میفته اما در عین حال هر تصویر و هر سخنی در عین نامفهوم بودن یه پیام خاصی داره. من هم نظاره گرم. کاری نمیتونم بکنم جز اینکه در ترند شدن دو تا هشتگ نقش داشته باشم و اینکه تلفن رو دست بگیرم به خاله زنگ بزنم حالش رو بپرسم و به چند نفر اندکی پیام بدم و منتظر بمونم از یه سوراخ موشی به اینترنت دسترسی پیدا کنن و جواب بدن. توی این وسط تونستم از مهمونی یکشنبه جون سالم به در ببرم و با روش مسالمت آمیزی بپیچونم. در هر صورت ناچار شدم میزبان مهمونی اون شب رو، امشب ملاقات کنم. و البته یه چیزی بود که دیر و زود باید باهاش رو به رو میشدم. میزبان، اون شب ب و مادرش و شوهرش رو به خونه شون دعوت کرده بود و از منم خواسته بود برم. ب همبازی دوران کودکیم بود چون پدرش دوست صمیمی پدرم بود. رابطه ی ما از اینکه جیک و پیکمون با هم بود رسید به جایی که به قول مایکرافت هولمز آرچ اِنِمی شدیم. البته ما که بچه بودیم و هیچوقت واقعیت داستان رو ندونستیم. و تنها چیزی که دیدم و شنیدم ضربه خوردن و خورد شدن پدرم بود. در حالیکه وضع پدر ب خوب میشد و زندگیشون سر و سامون میگرفت، زندگی پدر من از هم میپاشید و اولین حفره ها در من شکل میگرفت. دنیای من و ب به طور موازی پیش میرفت بدون اینکه دیگه از هم خبری داشته باشیم. و در این پیشروی موازی، پدر ب روز به روز پولدارتر و نامدارتر میشد، و خانواده ی من محوتر و حفره های من عمیقتر. حالا بیست سال بعد، دست روزگار من و ب رو در ۵۰۰۰ کیلومتر دورتر از ایران، در کنار هم نشونده. در ماشین میزبان نشسته ام و او تعریف میکند چطور شوهر ب در یک لحظه عاشقش شده و مثل فیلم های کمدی رمانتیک هالیوودی به هم رسیدن. با ذوق و شوق فیلم عروسی شیک و پرهزینه ی ب رو نشونم میده. نگاه میکنم به دختری که تنها تصویری که ازش دارم در حال ساختن قلعه ی شنی توی سواحل دریای خزره. توی لباس شیک عروسیش در حال خنده و رقص و آواز و بوسه با عشق زندگیش. عشق زندگی ای که دکترایش را از سوربن گرفته و در آستانه ی ۳۰ سالگی رئیس بخشی از یک بیمارستان بزرگ در پاریس است. در ذهنم خیلی افکار همزمان هجوم میارن. "خلایق هر چه لایق." به خودم میگم چون داغ بودن در یک رابطه ی پوشالی در کنار آدمی که ارزشش رو نداشت، در دلم تازه میشه. به خودم میگم چون احساس میکنم خیلی کوچیکم. و برای همین لیاقت آدم های بزرگ رو ندارم. اینو میگم چون  دیگه درکی هم از عیار ارزشمندی و بزرگی/کوچیکی آدما ندارم. چون دیگه نمیدونم چی خوشبختیه چی نیست. به قدری دل شکسته م که به هیچ مفهومی در جهان باور ندارم. از طرفی صدایی که همیشه از ته چاه می آید اما هست فریاد میزنه "ظاهر زندگی هیچکس رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن! تو تلاشت رو کردی و تنها چیزی که مهمه همینه. صرف نظر ازینکه نتیجه ش چیه و چی خواهد شد." انقدر افکاری که هجوم میارن زیادن که میرم روی مود دفاعی. سپر بی حسی رو دستم میگیرم و نقاب بی تفاوتی رو به چهره میزنم. ازینکه نمیتونم خیلی با چهره م و واژه ها ابراز هیجان کنم برای ب ناراحتم. اما درجه ی بی حسی رو انقدر بالا میبرم که حتی اون رو هم حس نکنم. میزبان میگه "حالا خیلی از شوهرش خوشم اومد. خودشم حالا که بزرگ شده به نظر خیلی دختر آروم و عاقلی میومد. قرار شد خیلی بیشتر ببینمیشون." و من از حالا توی فکر روش های مسالمت آمیز دیگه ای برای پیچوندنم. هر چی باشه از پر کردن حفره های درونی خیلی راحت تره.

خیلی ,زندگی ,حالا ,چیزی ,ندارم ,میگم ,خودم میگم ,هجوم میارن ,تنها چیزی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود بازی کتابخانه عمومی علامه امینی زرند safarus24 تا مـرگ یک پیاله فقط راه مانده است شه کرم خرید گن لاغری | gen arena ایران فیلم بهترین دکتر جراحی در تهران